سجلش با نام غلامحسین برزگر خراسانی مهر خورده، اما اهل ادب او را با تخلص نام «امیر» میشناسند. او همیشه معرفی خودش را از کوچه پسکوچههای قدیم مشهد شروع میکرد: «اهل محله کهن نوغانم به سال ۱۳۲۲. پیشهام شاعری است و به آن میبالم»؛ این یعنی ادبیات مشهد بخشی از جانداری و ماندگاریاش را وامدار نام اوست.
استاد غلامحسین برزگر در ۲۷ تیر ۱۳۹۸ چشم از دنیا فروبست و در جوار آرامگاه حکیم فردوسی در مقبره الشعرای توس به خاک سپرده شد. گفتگوی زیر سال۱۳۹۶ در شهرآرامحله به چاپ رسیده بود.
شاعر است، اما نقاشی را به عنوان رشته تحصیلیاش انتخاب کرده و در روزگار جوانی از دانشگاه «هنرهای زیبای تهران» فارغالتحصیل شده است؛ در کنار این، الفبای موسیقی را تمام و کمال از بر است و سالهاست که ساز مینوازد.
در ادبیات داستانی نیز دستی بر آتش دارد و تاکنون رُمان «شورانگیز»، مجموعه داستانی «رها در ناکجاآباد» و همچنین مجموعه دیگری به نام «سفرنامه حج» را به رشته تحریر در آورده است.
از آثار منتشرشدۀ وی همچنین میتوان به «سخن آینهها»، «برگی از دیوان امیر»، «نماز عاشقی»، «فصل عطش» و کتاب «شرنگ و شهد» اشاره کرد.
پنج سالی بیشتر نداشتم که نامم را در جرگه شاگردان مکتبخانه نوشتند. خاطرم هست آن دوران در محدودۀ میدان طبرسی که به گلکاری طبرسی شناخته میشد و همچنان هم به این نام معروف هست، کوچهای وجود داشت به نام «کوچۀ ملامحمد»؛ این ملامحمد که محلهای را با نام او میشناختند، در واقع مکتبدار آن محدوده بود که به خاطر کهولت سن، وظایفش را واگذار کرده بود، به دخترش «فاطمه سلطان» نامی تا بعد او جانشینش باشد.
در دو سالی که در مکتب فاطمه سلطان بودم، علاوهبر قرآن کریم کتابهای زیادی را میخواندیم. سعدی، حافظ، خزائنالاشعار، جودی، نان و حلوا و شیر و شکر از جمله آنها بود؛ آموختن این کتابها سبب شد تا از ابتدای مهرماه ۱۳۲۸، سه روزی بیشتر را پشت نیمکت کلاس اول دبستان ننشینم و بلافاصله به کلاس سوم راه پیدا کنم.
از همان دوران به سه چیز علاقۀ فراوان داشتم؛ شعر، نقاشی و موسیقی؛ لذا برای اینکه عیار خودم را در این سه وادی بسنجم، آزمون و خطاهای بسیاری را نیز پشت سر گذاشته بودم تا اینکه پدرم باعث خاتمۀ همۀ این سردرگمیها شد؛ خاطرم هست که در آن روزگاران، «استاد غلامرضا قدسی» یکی از همسایههای ما در محله نوغان بود.
ازهمینرو پدرم دستم را گرفت و به خانۀ استاد برد تا به قولی رسم و خط شاعری را نشانم دهد. بعدها استاد قدسی خودش دلیل آشناییام با شاعران برجستۀ شهر، انجمنها و محافل شد.
از ادبیات که بگذریم، ازآنجاکه به هنر نقاشی هم علاقۀ فراوانی داشتم، هر زمان که فراغ بالی دست میداد، مینشستم به طرحزدن و دل کاغذ را سیاهکردن؛ این فراغت بال معمولا در بازهای رخ میداد که ساعت از نیمه شب گذشته بود و من اجازه روشنکردن چراغ را نداشتم.
به ناچار با شعلۀ اندک شمع یا نور سایهوارِ گردسوزی شروع میکردم به نقاشیکشیدن تا اینکه یک روز به صورت کاملا اتفاقی در کوچۀ سینما آسیا، مقابل باغ ملی با مردی آشنا شدم با نام «مهندس مصطفی روحانی» که مغازۀ کوچک تابلونویسی و نقاشی داشت.
برای اینکه نقاشی را هم فرابگیرم از فردایش بنا کردم به شاگردی در مغازه او؛ این شد که عصرها بعد از تعطیلی مدرسه میرفتم کوچۀ سینما آسیا و علاوه بر کار، هنر نیز میآموختم.
هنر موسیقی را هم مدیون انگشتهای هنرمند «میرزا ابوالقاسم آفتابپور» معروف به شیخ گلکار هستم که تمام دستگاهها، ردیفها و گوشهها را میدانست. شاگرد هم انتخاب میکرد؛ البته تعداد محدودی شاگرد میگرفت. بعد از آن هم با استاد علیاکبرخان قنبری همراه با ساز تمرین کردم. دوره آواز را هم طی هفت سال گذراندم و بعد هم برای ادامۀ هنر نقاشی به تهران رفتم.
حقیقتش دلیل این سفر بیمقدمه که در ۱۷سالگیام روی داد، در واقع مشاجرهای بود که بین من و پدرم صورت گرفت. از خانه زدم بیرون و با اندک پولی که داشتم راهی تهران شدم. به پایتخت که رسیدم، طولی نگذشت که پولم تمام شد. خالهای در تهران داشتم، اما ازآنجاکه نمیخواستم سربار کسی باشم، تصمیم گرفتم بروم و دنبال کار بگردم.
خدا خواست و به طور اتفاقی در خیابان ژاله به یک هنرکده برخوردم. مسئول این هنرکده کسی نبود جز استاد «غلامرضا شهریاری» که مرا به شاگردی پذیرفت. مدتی گذشت تا اینکه یک روز استاد شهریاری پرسید، برای چه به تهران آمدهام؟» در جوابش گفتم «قصد دارم به دانشگاه هنرهای زیبا بروم و ادامۀ تحصیل دهم.»
خیلی خوشحال شد و چند نفر از اساتید آنجا را که از قضا در زمره دوستانش محسوب میشدند، نام برد و قرار شد مرا به آنان معرفی کند؛ این شد که من با هدایت و حمایت ایشان به دانشگاه راه پیدا کردم و توانستم مدرکم را از این دانشگاه بگیرم.»
تحصیل در دانشکدۀ هنرهای زیبا باعث نشد تا از قافلۀ شعر عقب بمانم و شاعری را با حضور در جلسات تهران ادامه دادم. حوالی سال ۱۳۴۴ بود که درسم تمام شد و به مشهد برگشتم و از طریق استاد قدسی، با استاد فرخ و انجمنشان آشنا شدم.
میدانستم که محفل شعری وجود دارد که نامداران و بزرگانِ شعر مشهد به آن آمد و شد دارند. این محفل، ویژۀ چهرههای شناخته شده بود و ازهمینرو جوانان در آن راه نداشتند. خاطرم هست اولین باری که در این مجلس شرکت کردم، کسی تحویلم نگرفت.
برای همین تصمیم گرفتم تا انجمنی را ویژۀ شاعران جوان راهاندازی کنم. با دوستان مشورت کردیم و به اتفاق یک انجمن به نام «انجمن شعر امید جوان» تأسیس کردیم و مسئولیتش هم سه سال با خود من بود. به مرور زمان انجمن رونق گرفت و شد پاتوق جوانان کمسن و سالی که اگر حمایت میشدند، حرفی برای گفتن داشتند.
همزمان با شروع کار انجمن شعر امید جوانان، یک هنرکدۀ نقاشی هم باز کردم. این اولین هنرکده در مشهد بود که تأسیس شد. البته ناگفته نماند که ما چندین مغازه در شهر داشتیم که کارشان عرضه و فروش تابلوی نقاشی بود، اما چیزی به نام هنرکده نداشتیم.
اساتیدی بودند که تابلونویسی میکردند از جمله «پیراسته»، «ترمهچی»، «آسایی»، «رحیمزاده» و خود استادم آقای «روحانی» بودند که هم تابلونویسی میکردند و هم نقاشی، ولی من اولین کسی بودم که مکانی را با نام هنرکده در خیابان جنب استانداری با نام «کوچۀ سینما رادیو سیتی» تأسیس کردم که خود این اساتید هم کمک کردند.
بهطورمثال تابلو سر در هنرکده را که به «برگ سبز» نام داشت، خود مرحوم استاد ترمهچی و برادر استاد روحانی برای من نوشتند.
پاتوق شعرمان رونق گرفته بود و هر جمعه با بچههای انجمن که شاعر، نویسنده و مقالهنویس هم در میانشان یافت میشد، به مکانهای ویرانه و خرابه میرفتیم و برای خودمان مینوشتیم. یک جمعۀ زمستانی، رسیدیم به قبرستانی در همان محدودۀ پایین خیابان.
قبرهایی بود از سالهای گذشته که باران باعث تخریب و ایجاد حالتی گودال مانند در آن شده بود. عدهای بیخانمان هم از این گودالها به عنوان پناهگاهی برای استعمال مواد مخدر استفاده میکردند. وضع خیلی خرابی داشتند. چیزی که بیش از همه اذیتم کرد، وجود چند گردشگر خارجی بود که داشتند مدام از اینها عکس میگرفتند.
از دیدن این صحنه حال بدی پیدا کردم و شروع کردم به نوشتن قصیدهای که زم دربار را در پی داشت. ندانسته این شعر را در روزنامهها چاپ کردم. طولی نکشید که از ساواک به سراغم آمدند و مرا بردند برای
بازرسی.
در دفتر ساواک روی صندلی نشسته و منتظر بودم تا مرا برای بازجویی ببرند که به طور اتفاقی یکی از بچه محلهای قدیممان را دیدم که گویا از مأموران بود. او را از روی انگشت شستش که از بچگی خشک، راست و نافرم یا به اصطلاح ما تریخ بود، شناختم.
صدایش زده و خودم را معرفی کردم. با تعجب از حضور من، علت دستگیریام را پرسید و من هم ماجرا را شرح دادم. تلاش او و همچنین یکی از دوستانم به نام «دکتر منصور کنگرلو» که گمانم دوستی سربستهای با رئیس ساواک داشت، باعث آزادیام شد.
گفتند: «چون سابقه نداری و با گروهی نیستی، آزادی.». اما در ادامه توضیح دادند که، چون پاتوق دارید و با رفقایتان جمع شده و باعث اغتشاش میشوید؛ همین امر سبب شد تا هم انجمن را تعطیل کنند و هم در هنرکده تخته شد.
این اتفاق باعث تا مدتی حالتی جنونوار داشته باشم. رفتم توی درویشی و عرفان و تصوف و این چیزها. خلاصه یکی دو سال این وضعیت را داشتم تا باز آقای قدسی به دادم رسید. من را برد سپرد دست استاد فرخ، گفت: «این جوان را زیر سایۀ خودتان نگه دارید. از آنجا به بعد استاد و معلم ما شد آقای فرخ.».
همانطور که بر کسی پوشیده نیست اوایلی که آقای خامنهای در مشهد حضور داشتند، در بسیاری از محافل شعر نظیر انجمن شعر سرگرد نگارنده و فرخ شرکت میکردند. در یکی از جلساتی که ایشان هم حضور داشتند، شعری خواندم با این مضمون: «کاش میبود در این بیشه دل شیر مرا/ تا نمیکشت چنین وحشت تکفیر مرا/ لاف وارستگی و پاکی و تقوا چه زنم/ پارسا کرده چنین وحشت تکفیر مرا.».
یکی از دوستان رو کرد به حضرت ایشان و گفت: «استاد برزگر همهچیزش خوب است، فقط حیف که زبان انتقادش تند است.». خوشبختانه آقای خامنهای با نظر بلندی که داشتند، فرمودند: «انتقاد دو شکل دارد. گاهی سازنده است، گاهی سوزنده؛ من انتقاد برزگر را سازنده میبینم.».
آقای کمال اولاً جوانمرد بود. ایشان ورزشکار و صاحب زنگ بود. کمال به هر باشگاهی که وارد میشد، زنگ میزدند برایش. بعضی پهلوانها صاحب زنگند و بعضیها صاحب زنگ و هنرند، بعضی صاحب زنگ و حزب و صلواتاند که مرحوم جهان پهلوان تختی هر سه را داشت. آقای کمال پهلوان بود و روحیۀ جوانمردانهای داشت.
کمال خیلی به دوستانش اهمیت میداد و مخصوصاً با آنهایی که با او بیشتر مأنوس بودند. جدای از این هرچه آموخته بود و تجربه داشت منتقل میکرد به دوستان؛ ازجمله به این حقیر. خیلی مرد مهربان، با فضل و معتقدی بود.
ایشان شدیداً به حضرت رضا (ع) ارادت داشت. الان میدانید که یکی از قصاید آقای کمال روی یکی از درهای حرم منبتکاری شده. به این دلیل من به ایشان بیش از سایر دوستان علاقه داشتم و البته این علاقه متقابلاً از ایشان هم بود.
- استاد شما علاوهبر شعر، آثاری هم در حوزۀ ادبیات داستانی دارید، دربارۀ آن توضیح میدهید؟
من چند رمان نوشتم. چند قصه دارم. «شورانگیز» تایپ شده و هنوز چاپ نشده. کافه کتاب هم تمام شده و آماده است. ۱۴کتاب نوشتهام که تاکنون ۹ تا چاپ شده است.
- به نظر شما بزرگترین مشکل امروز شاعران و نویسندگان در حوزۀ چاپ و نشر کتاب خوب چیست؟
ما در مشهد یک مشکل بزرگ داریم و آن پخش است. کتابی نوشته بودم به نام «شعر و شاعری در آیینۀ زمان.» این کتاب ظرف سه ماه تمام شد. مراجعه کردم گفت ندارم. گفت من با کتابفروشی همۀ شهرها ارتباط دارم و همه اینها را پخش کردم. به هرکدام یک کتاب دادم و تمام شد.
آنها هم در قبالش یا کتاب میدهند یا پول. حالا ما این پخش را نداریم. ناشر چاپ میکند و میگوید: «بفرمایید» البته بعضی ناشران هم ضعیف هستند یا میخواهند خیلی زود به سود کلانی برسند؛ این است که ما همیشه به مشکل برمیخوریم.
- گمان میکنم مشکل دیگری هم که داریم، نداشتن انجمن یا پاتوقی محوری برای انسجام بخشیدن به روند فعالیت شاعران و نوسندگان است، نظر شما چیست؟
کاملا درست است. متأسفانه این سالها ما دیگر انجمن یا محفلی را که موجب ساماندهی به روند فعالیت نوشتاری و تولید اثر در شاعران و نویسندگان باشد، نداریم. ببینید ما در گذشته انجمنی فعال مانند انجمن فرخ یا سرگرد نگارنده را داشتیم که به شاعر جهت و سمتوسو میداد.
حتی اوایل انقلاب هم انجمن ارشاد فعالیت خوبی داشت. اما حالا فعالیت این دست جلسات یا منحل شده یا مرنگ است. جلسات همه رفاقتی و خصوصی شده و این موجب کمشدن وحدت میان این گروه از هنرمندان میشود. کمشدن وحدت هم تفرقه و نابودی را به دنبال دارد.
- از آثار نقاشیتان بگویید
حدود ۷۰تابلوی نقاشی هم در زمینههای مختلف دارم. نقاشی را هم در خانه در مواقع فراغت بخصوص این چند سال که من بازنشست شدم، ادامه دادم و حدود ۷۰ تابلو نقاشی هم در زمینههای مختلف دارم؛ البته تعدادی از آثارم را نیز به دوستانم هدیه دادهام.
- چند سال است که ساکن محله رضاشهر هستید؟
من از سال ۶۱ تا به امروز ساکن این محله هستم.
- محله زندگیتان را چطور تعریف میکنید؟
محله آرام و بدون مشکلی است. تاکنون اتفاق ناخوشایندی در این سالها پیش نیامده و این مایۀ خوشحالی است.
- همسایههایتان با نام و چهرۀ شما آشنا هستند؟
نه متأسفانه. با وجود بیش از سه دهۀ زندگی در این محله کسی با من و نام من آشنا نیست. البته این مورد درباره همقشر هنرمند، نخبگان و ورزشکاران هم صدق میکند.
دلیل آن هم کمرنگشدن روابط پیشین است. مردم انزوا را ترجیح میدهند و دیگر مثل گذشته دغدغه همنوع را ندارند.
- وضعیت اهالی قلم را در این میانه چطور ارزیابی میکنید؟
متأسفانه ازآنجاکه در مشهد از هنر و هنرمند حمایتی صورت نمیگیرد، این قشر سالهاست که در حاشیه قرار گرفتهاند. حالا ما که عمرمان طی شده، اما نبود این حمایت باعث ازبینرفتن استعدادها میشود.
خاطرم هست در دورهای مشکلی پیش آمده بود که جمعی از شاعران جمع شدند و با استفاده از قلم انتقادیشان کاری کردند که باعث استعفای استاندار شد؛ این قدرت هنر و هنرمند در جامعه را یادآور میشود که این روزها به همین دلیل نبود حمایت دیگر نشانی هم از آن نیست.